و یک طرف صورتش را در بالش فرو میبرد و لُپ و لبانش به طرز احمقانهای زیبا میشود…،
باید مردی باشد که خزیدن بر پوستش را بداند،
خرمن موهایش را با یک دست کنار بزند،
آرام و مهربان از اولین مهره ستون فقراتش را خیــــس ببوسد برود تا پائین،
با نفسهایش خـــشک کند بیاید تا بالا،
تا موها، تا گودی گردن، تا لبها…
در روزهایی که دلم شکسته بود یاد حرفهای پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که می گفت:
" پینوکیو! چوبی بمان ؛ آدم ها سنگی اند، دنیایشان قشنگ نیست..."
ـ پرونده مختومه است.
+ اعتراض
ـ وارد نیست.
+ من فقط گفتم اعتراض دارم .
اون شب انگار قدرت فکر کردن رو از دست داده بودم، بر سر دو راهی عجیب و لعنتی قرار داشتم. می خواستم تورو خوشحال کنم...
رودخانه چرا به دریا می ریزه؟
گل آفتابگردان چرا همیشه به سمت خورشید نگاه می کنه؟
به جای اینکه دنبال جواب این همه سوال بگردیم، چرا سوال هارو از بین نبریم؟
فکر کنیم هیچ وقت...
دال، دال، بازم این دال لعنتی. این دال حکایت پیچیده ایی داره. دوست با داله، درد با داله، دنیا، دارایی، دستور، دوزخ، دشمنی، دیوانگی هم با داله. بیا بزنیم به دیوانگی و باهم بریم یه جای دور دور، جایی که درد نباشه، من اینجا دارم خفه میشم
بیا بریم. بریم به دوران بچه گی مون، دورانی که خواب می دیدیم. برگردیم به جایی که بچه گی هامون رو سپری کردیم. جایی که زیر درخت ها خونه های کاغذی می ساختیم.
تو که می دونی من هیچ کاری رو با فکر انجام نمی دم.
دنبال چی میگردی پرنده ی کوچولو؟ نیلوفر تالاپ رو ول کردی و اومدی کنار گل کاغذی نشستی.
ما زنده گی مون رو کردیم، حالا فقط بخاطر ضربان قلبمون زنده ایم. یکی نیست به این مردم بگه آخه به شما چه که من قراره چند باره دیگه نفس بکشم.
سفر زنده گی من دیگه آخراشه، روزی میرسه که اون میگه دنیارو ترک کن...
سحر مرداد 1389
هر که می خواهی باش
این پریود مشترک همه انسانهاست
تو نیز، روزی، ساعتی، لحظه ای
احساس خواهی کرد که هیچ کس دوستت ندارد
اگر آنروز، امروز است و
آن ساعت همین ساعت و
آن لحظه همین حالا...
بدان من دوستت دارم
و از بیانش نمی هراسم
"امین منصوری"
تو می خندی ... حواست نیست ... من آروم می میرم
تو می رقصی و من ...
عاشق شدن رو یاد می گیرم
چه جذابی ... چه گیرایی
چه بی منطق به چشمات
می شه عادت کرد
توی دستای تو باید به سیگارم حسادت کرد
منو پوک می زنی آروم
خرابم می کنی از سر
رژ لب روی ته سیگار
تن
من زیر خاکستر
تنم می لرزه و می ری ... حواست نیست
هوامو کام می گیری ... حواست
نیست
حواسم هست و می میرم ... حواست نیست
کنارت اوج می گیرم ...
حواست نیست
تو می خندی
حواست نیست...
بی تو میشه زنده بود، زنده گی نمیشه کرد
سال نو می شود، زمین نفسی دوباره می کشد، برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زند و پرنده های خسته بر می گردند.
در این رویش سبز دوباره…من…تو…ما…کجا ایستاده اییم! سهم ما چیست؟... نقش ما
چیست؟…پیوند ما در دوباره شدن با کیست؟
زمین سلامت می کنیم و ابرها درودتان باد وچون همیشه امیدوار
سال نومبارک…
یک آن همه چی نابود شد! می فهمی؟ حسش کردی؟ نابودی رو میگم!
هیچوقت تو چشمام نگاه نکردی. این قدر سیاهن که چیزی معلوم نیست، اما نابودی توش موج میزنه. هرروز اون قدر جلو چشمات خندیدم که حتی خودمم باورم شد که انگار نیست شدن لااقل برای من نیست.
دلم گرفت وقتی دیدم نابود شدم و تو با تلخی تمام می خندی. دود سیگار من را به کافه های خلوت با تو می برد. چشمانم را می بندم این بار کامل تباهی را برایت هجی می کنم اما باز می خندی. تو که می خندی باز هم به نابودی فکر میکنم.به ثانیه های یکی شدن های بی ثمر، به جاده های لعنتی بین ما، به نفس هایم
دیگر چشمهایم برق ندارند.امروز هم باز یکی از آن روز هاست، یک قدم دیگر تا نابودی ام برداشتم. باز هم خنده ات دیوانه ام میکند. بزرگ شدن درد است. من این درد را دوست دارم....